نتایج جستجو برای عبارت :

دلتان می‌خواست همسایه این خانه باشید؟

من زبان پنجره بودم که می‌خواست صدایت کند. چشمِ شمع‌ گوشۀ خانه بودم که می‌خواست تو را ببیند. انگشت دیوار بودم که می‌خواست روی تن‌ات دست بکشد.
من لب‌های خانه بودم که می‌خواست تو را ببوسد.
صدایت کردم، نگاهت کردم، لمس‌ت کردم، بوسیدمت و رفتم. امشب در آن خانه، همه خوشحال‌اند.
.
الصاقیه: از بابت بازی با کلمات بود، همین.
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. [خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار]


اد
 
 
دل انسان همانند قلعه ای محکم و قوی از موادی  ساخته شده که هیچ انسانی نمی تواند وارد شود . شما می توانید با این مواد قلعه دلتان را محکم محکم نموده تا هیچ نیرویی نتواند وارد قلعه دلتان شود . 
وان مواد چیزی جز ....
خشم ،نفرت گله و شکایت ،غرور و کبر، تعصب ، بدبینی و... نیست 
فقط مواظب باشید در ان احساس خفگی نکنید . 
 
 
 
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
رنگ هایی مثل سفید و سیاه به اصطلاح رنگ های خنثی هستند. خنثی بودن یک رنگ به این معنی است که می توان آن را با انواع و اقسام رنگ های دیگر ست کرد. وقتی لباسی به رنگ خنثی می پوشید، هر رنگ زیورآلاتی که دلتان خواست را در کنار آن به کار ببرید.
«ابوالفضل مهجوری»، ۳۰ ساله است و ساکن محله‌ای در جنوب شرقی پایتخت. او با گلدان‌های زیبایی که در نمای خانه‌شان نصب‌کرده برای اهل محله تبدیل به چهره‌ای معروف و دوست‌داشتنی شده است. هنرش، باغبانی و ساخت آکواریوم روی دیوار کوچه با خاک، بذر، بطری، آب و ماهی است.
 این هنر اما، ابزاری جالب هم دارد: بطری‌های خالی نوشابه. بطری‌هایی که طبق روال، حالا باید یا در چرخه بازیافت باشد یا زخمی به جان محیط زیست بزند. اما جوان خوش‌سلیقه تهرانی، با هنر دس
دروغ چرا؟! دلم خواست. دقیقا همان روزی که قبل از عروسی عزیز دل به تهران رفتیم تا خانه نقلی اش را ببینیم. یک لحظه که چشمم به دروازه دانشگاه تهران افتاد دلم خواست. دلم قبولی چنین دانشگاهی را خواست. مثل همان سال ها که می خواست. خیلی بیشتر هم خواست. آن هم نه مهندسی. بلکه پزشکی!
+عزیز دل عروس شد. در بیست و چهارمین روز آبان ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت. آن هم چه عروسی. عروسی زیبارو، کشیده اندام، مشکی زلف و ساده پوش. آن قدر دلم غنج زد برایش که نمی دانید
تبریک و تسلیت امروز درهم است؛ مثل حال خودمان و اوضاع جامعه. شوخی و جدی این چند خط هم همین طور. آهای جماعت مداح و سخنران و مجری و مهمان و کارشناس و هر کی! مدیونید اگر زیارت حرمِ خلوت بی‌زائر به دلتان بچسبد! نامردید اگر وسط روضه و زیارت و گریه‌ی تنهایی‌تان در کنار حرم امام رضا(ع) دلتان لک نزند برای سر و صدا و شور و هم‌همه‌‌ی مردم! بی‌ذوقید اگر کنار ضریح خالی بروید و با آرامش ببوسیدش و دلتان تنگ نشود برای یک فشار اساسیِ لای جمعیت! الف‌بای زیارت
چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
امشب ناخود آگاه دلم حج خواست
دلم می خواد برای یه بار هم شده سفر حج برم 
خانه حق را طواف کنم...
دور خانه خدا بچرخم... 
ای جانم اگه بشه...
 
آرزوی دومم عین همیشه شهادته
این برای اولین باره که دارم این آرزومو بیان می کنم... 
 
وآرزو سومم یه همسر هم کف خودم... یکی که یه زندگی آروم وعاشقانه بتونیم داشته باشیم... زندگی پر برکت و نگاه حق
 
پ. ن:امروز سالگرد شهادت حاج حسین خرازیه
شاید به همین دلیل دلم حج می خواد... داشتم فکر می کردم که واقعا ایشون حج رفته یا لفظا
یا مهربان ❤️سلام عزیزان❤️❤️این روزها حال دلتان چطور است ؟این روزها خیلی ها تراز امیدشان یک طرفی شده است .این روزها دروغ زیاد می شنویم .دروغ تلویزیونی ،دروغ تلگرامی اینستا گرامی ،دروغ های کوچه بازاری و..ذهن باید راست باشد تا دروغ در آن اثر نکند .اگر ذهن ما کاغذی و سبک باشد در گردباد دروغ به فنا می رود و حتی بدتر این که خودش اعتیاد پیدا می کند به شنیدن دروغ های بیشتر .گمشده همه ما یک کلمه است و آن" ایمان" است .در این فرصت مغتنم ماه رمضان به حبل
خانه های قدیمی را دوست دارم چونکه... 
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری. 
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست. 
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود. 
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب
قدم‌زنان برای رسیدن به خانه‌ی دوستش از کنار خیابان می‌گذشت. دستش را در جیبش برد و شکلات‌هایی را که در آخرین لحظه از روی میز خانه‌ی عمویش برداشته بود درآورد. یکی را انتخاب کرد و بقیه را به جیبش برگرداند. می‌خواست اول عیدی سری هم به آرش بزند و قبل از اینکه خانواده‌ی آن‌ها برای تعطیلات به مشهد بروند او را ببیند. یکی از شکلات‌ها را هم برای آرش کنار گذاشته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند کمی بین‌شان شکراب شده بود. دعوایشان سرِ دوچر
دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم...
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند...چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
.برره یک مناسکی برای خواست‌گاری داشت: دومادکشون و خواست‌گارزنون و عروس‌قاپون و...! آن‌که طنز بود ولی در گذشته هم چیز عجیبی نبود چندسال شخم زدن با گاو زمین‌های پدرزن را و چوپانی و سنگ آوردن از کوه برای خانه ساختن و ده‌ها کار طاقت‌فرسای دیگر فقط به حرمت و احترام این‌که دختری از خانواده‌ای گرفته شده. و در قصه‌های قرآنی شرط چوپانی هشت‌ساله‌ی شعیب برای موسی. ام‌روزه اما دختر چنان بی‌ارج و قیمت کرده خودش را که پسر حتی به خودش زحمت نمی‌دهد ک
 
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...
 
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آ
عفونت چشم از علت تا درمان
سلامت نیوز:حتما برایتان پیش آمده که در چشم‌تان گرد و خاک، مژه و... برود، این شرایط به قدری آزاردهنده است که دلتان می‌خواهد هر چه سریع‌تر از شر آن خلاص شوید.به گزارش سلامت نیوز به نقل از برنا، حتما برایتان پیش آمده که در چشم‌تان گرد و خاک، مژه و... برود، این شرایط به قدری آزاردهنده است که دلتان می‌خواهد هر چه سریع‌تر از شر آن خلاص شوید.
ادامه مطلب
سلام دوستان عزیزم در سایت زیر شما می توانید روزانه جدید ترین آهنگ های عاشقانه را ببینید، کافیست به ادرس این سایت سر زده و اهنگ های مورد علاقه خود را پخش کنید و هر اهنگی که دلتان خواست دانلود کنید. 
دانلود آهنگ عاشقانه
آهنگ های عاشقانه بسیار زیبا و شنیدنی هستند و می تواند شما را به حال و هوایی بسیار عاشقانه و رمانتیک منتقل کنند، اتفاقا کم نیستند خوانندگان صاحب سبک و خوش صدایی که روزانه آهنگ های عاشقانه زیادی را در فضای مجازی پخش می کنند. رسان
رگزنی نصرانی گوید روزی هنگام نماز ظهر امام عسگری ع مرا خواست   فرمود این این رگرا بزن و رگی بدست من داد که انرا از رگهاییکه زده میشود  نمیشناختم با خود گفتم امری شگفت تر از این ندیده ام بمن دستور میدهدهنگام  ظهر رگ بزنم در صورتیکه وقت رگ زدن  نیست و دیگر اینکه رگی را که نمیشناسم بمن مینماید  سپس فرمود در همین خانه منثظر باش  چون شب شد مرا خواست و فرمود خون را باز کن باز کردم سپس فرمود ببند بستم فرمود در همین خانه با
 
 
ش چون نصف شب شد مرا خواس
خیلی دلم می‌خواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم می‌خواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد می‌کردید. حتی می‌خواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکس‌های فول اچ‌دی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که می‌توانم خاطره‌ای چند ثانیه‌ای روی دسکت
 
 
موشی در منزل شخصی خانه کرده بود و در لانه خود روزهای خوبی را سپری می کرد ،یک روز که داشت از سوراخ لانه، حیاط را تماشا می کرد ،صاحب خانه را دید که با خود تله موشی را به خانه آورده است و فریاد می زند ای زن امشب از دست این موش مزاحم خلاص خواهیم شد ،زن صاحب خانه با خوشحالی به استثبال مرد آمد واز او به خاطر خریدن تله موش تشکر کرد .موش ناراحت به پیش حیوانات خانه رفت و از آنان خواست فکری بکنند . مرغ گفت :تله موش هیچ ربطی به من ندارد . گاو گفت : ما را با ت
دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد...فرار کردم از ورق زدن...همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید...از خانه زدم بیرون...از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتن....جلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.....اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم...دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.....یک گوشواره ی پروانه ای دیدم...چشم هایم برق زد....سرم را که بلند کردم داشت نگاه می کرد....سایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.....مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود.
من چهره دو طبیب را ترسیم می کنم، ببینم شما کدام را انتخاب می کنید: یک طبیب، طبیبی است که تا بیمار را پیش او می برید یا او را بالای سر بیمار می آورید نگاهی به بیمار می کند، نگاهی به شما
و نوع فکر شما و طرز فکر شما و توقعات شما؛ می بیند که شما دلتان می خواهد یک دوایی به این بیمار بدهد که تا عصر راه بیفتد؛ فوراً نسخه ای با یک مقدار دوای دارای اثر فوری می نویسد. نسخه را به داروخانه می برید. داروها را می گیرید و به بیمار می دهید. بیمار داروها را می خورد و
بدترین رخداد زندگیم آن بود که یک روز بود فهمیدم فقر بود تو را از من گرفت، فقر بود که تو را از من می گیرد ... فقر  ... فقر ... فقر ... فقر ... 
باران رحمت تو نمی دانی صدا کردن اسمت چقدر دوست داشتنی است، تو نمی دانی چقدر دلم می خواست همه جا اسمت را می بردم، بلند بلند فریاد می زدم این زن همین که دوسش دارید، همین که کتابش را می خوانید، قصه هایش را می شنوید، با صدایش تو عالم رویا، با واژه هایش جان تازه می رود تو رگ هایتان، همین که دلتان می خواهد از نزدیک ملاق
بعضی از اصحاب حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم مانند عبدالرحمان‌بن‌عوف، ابراهیم و عثمان، همچنین ابن‌سعود ثروتمند بودند و حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به آنها ایراد نگرفت، بلکه از آنها قرض می‌گرفت.
زمانی اصحاب صفه به حضرت اعتراض کردند که از بس خرما خورده‌ایم، شکم‌های ما سوخت. حضرت فرمود: دو ماه است از خانه‌های آل‌محمد دود بلند نشده است، هرچه ما خودمان می‌خوریم به شما هم می‌دهیم. و نیز مهریه دخترش فاطمه زهرا علیهاالسلام
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
 
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
ادامه مطلب
بعضی وقت‌ها راحت می‌فهمم که بعضی چیزها را کاملاً یک نفر نشسته است ریز به ریز در زندگی من پیاده کرده است. جبر و اختیار را کار ندارم، محیط را می‌گویم.
تا آن‌ جایی پیش رفته است که نشانه‌ی کارگردان را می‌بینم یا می‌شنوم، بعد هم لبخند می‌زنم و با خودم می‌گویم بی‌خیال، نه جانش را دارم، و نه اینکه دیگر به آن فکر می‌کنم، شما را به خیر و ما را به سلامت.
- قضیه از کجا شروع شد؟
قضیه‌ها در جایی شروع می‌شوند که آدم نه جایش را می‌داند و نه فکرش را می‌ک
توی کارش موفق بود عروس که شد، قید کار کردن را زد. چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد. گفت:" شوهرش دوست ندارد کار کند." گفت:" خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی." لبش می خندید چشمهایش اما نه. غم چشمهایش را نمی توانست قایم کند. این آخرها هر وقت می دیدمش توی خودش بود. دلم می خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است، مزه دارد؟ بعد دیدم بهتر است آدمها
بسم الله الرحمن الرحیماللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر با هم حرف می زدند، یک خدا بود و یکی بنده. بنده نگاهی به کلمات خودش با خدا کرد، دید در بیابان خشک درختی شده خوش قامت و پر شاخه، با میوه هایی آبدار و شیرین.خواست شکر نعمت کند. همانجا برای آن درخت خانه ای ساخت درش را هم باز گذاشت تا نسل به نسل بچه ها میوه توحید بچینند.ابلیس که این صحنه را دید روزگارش سیاه شد، شروع کرد به وعده های دروغ دادن تا خبر و نشانی این خانه به بچه ها نرسد و
یه جمله بود
میون شوخی و خنده سر صبحونه
یه جمله بود
مختصر و احتمالا پر از حرف
" روی تو خیلی حساب می کردم اما الان از بقیه بدتر شدی "
منم با خنده سر تکون دادم اما دلم وسط خوشی گرفت
به رو خودم نیاوردم اما دلم گرفت
می دونی آخه یه موقعی پوچ شدن رو
قالب تهی کردن رو
با تمام وجودت حس می کنی
تمام تلاشات برای دختر خوب بودن پرپر شد
تمام تلاشت برای خوب بودن رفت هوا
تنها چیزی که به خاطرش از خیلی چیزا گذشتی
تمام حس خوبش سوخت 
تمام من سوخت
منِ غیر قابل اعتماد
منِ
 امـام عـلی عـلیـه السـّلام وقـتـی کـه می خواست ازدواج کند، خانه مسکونی نداشت امّا نداشتن خانه مسکونی مانع از تشکیل زندگی نبود.
قـبـل از ازدواج بـا فـاطـمـه زهـرا سـلام الله عـلیـهـا اطـاقـی از مـنـزل حـارثـة بن نعمان اجاره کرد و عروسی حضرت امیرالمؤ منین علی علیه السّلام در آن صـورت گـرفـت، تـا آنـکـه بـعـدهـا در کـنـار خـانـه رسول خدا صلی الله علیه و آله خانه ای برای خود ساخت.
ادامه مطلب
امیرکبیری ها
اگر یک روز از من بپرسید پلی تکنیک تهران چجور جاییست؟ به شما خواهم گفت جایی که در آن اکثرا ادم هایی که با وضع مالی خوب، از دبیرستان های خوب، با معلم ها و مشاور های خوب آمده اند. در این جا با چه چیز مواجه می شوید؟ با یک لرزش عمیق در این ادم ها. دیگر نه از معلم های خوب خبری هست، نه از مشاورین کارکشته. اینجاست که با حجم عظیمی از شکست ها، نتایج بد و مشروطی ها روبرو می شوید آنهم از جانب کسانی که رتبه کنکورشان از سن من کمتر است! بله این وضعیت
امروز بعد از اتمام آزمون استخدامی، با دوستمان تصمیم گرفتیم به تلافی تمام خوشی های نکرده مان در دوران کارشناسی، برویم دوری بزنیم و خوشمزه جاتی بر بدن بزنیم تا شاید کمی از حسرت گذشته از دست رفته کاسته شود و مرهمی باشد بر آمال چند ساله مان!
از آنجا که ظهر بود و وقت ناهار، خواستیم فقط کمی ته دلمان گرفته شود و جا برای ناهار بماند. این شد که قارچ سوخاری سفارش دادیم (دلتان نخواهد، دل ما که خواست!). بعد از کلی انتظار کشیدن، یک عدد ساندویچ جلویمان خود
مدتی نبودم و کلید اینجا را به یلدا سپرده بودم. اما حقیقتا امشب بی هیچ دلیلی دلم خواست اینجا بنویسم. اگر از احوالاتم خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما و خستگی و کمردرد! مطمئنا شما از خیلی چیزها خبر ندارید! مثلا خبر ندارید که خستگی ام به خاطر ساییدن کف و دیواره های حمام است و کمردردم به خاطر سه طبقه بالا آوردن یخچال 30 فوت است! یا خبر ندارید خدا دستمان را گرفت و همه چیز را برایمان جور کرد که شب عید در خانه خودمان باشیم و همین الان از خانه خودمان ب
  امروز سه شنبه و ششم اسفند ۱۳۹۸ است.
جمعه گذشته انتخابات مجلس یازدهم تمام شد. خیل آرام و سالم و بی یا کم حاشیه.
 ولی داشتم فکر می کردم چقدر این انتخابات به چغندر با برکت شبیه بود !  خیلی ! برای اینکه:
 اونی می خواست رای بیاره، که آوُرد و حالا خوشحاله !
اونی که می خواست جناح اِصلاح طلب رای نیاره، که نیاورد و خوشحاله !
اونی که می خواست جبهه انقلاب رای بیاره، بالاخره یکی از دو بزرگوار رای آوُرد و خوشحاله !
اونی که می گفت خط قرمز من آقای فلانیه، طرف را
 
 
تفاوت اصلی خانه های هوشمند با خانه های معمولی در این است که همه ی وسایل در خانه های هوشمند به یکدیگر متصل هستند و با یک دستگاه مرکزی کنترل می شوند. کنترل آب و هوا، چراغ ها، لوازم، قفل ها و انواع مختلفی از دوربین ها و مانتیورهایی که می توانند به خانه های هوشمند و خودکار اضافه شوند از هر جای خانه و حتی دور از خانه قابل کنترل می باشند.
 
 
دفعه اولی که دیدمت گریه کردم ..هزار بار بعد از اون هم دیدم و گریه کردم ...
 مدت ها اهنگ فیلم زنگ  موبایل ام  بود .
سعید ...وقتی دم راین ایستادی و فریاد زدی، من اون ادم مستی بودم که کنارت فریاد زدم و گله کردم .همون قدر خسته ..همون قدر بی پناه ..هربار دلم خواست صبح شه و تو خانه خدا بیدار شم ...میشه بهم بگی چی شد که اروم شدی ..که  دلگیر نبودی ..که پذیرفتی ...
همیشه برام عجیبی، دوست داشتنی دست نیافتنی ..
من هزار بار ایستادم پرسیدم قرارمون این نبود ....
راستش تو ج
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
۲۵ بهمن روز ولنتاین، روز عشق است.
عشاق بهم هدیه میدهند، جشن میگیرند، بیرون می روند و... .
اما یک چیزی، تا بحال شده که روز ولنتاین بیاید و دغدغه ی دیگری  به جز دوست دختر/پسر تان داشته باشید؟
شده روز ولنتاین یک هدیه ی خوشگل با یک شیرینی یا کیک قلبی❤ بخرید و ببرید خانه ی مادرتان؟ یک بوس خوشگلش کنید و از ته دلتان بگویید که عاشقش هستید؟
کسی که اولین نفردر زندگیتان است که به شما عشق ورزیده و در وجود خود پرورده است.
ادامه مطلب
چقدر خجالت آوره
بعد از مدتها دوری و بی خبری
حالا تختِ بیمارستان
بشه مکانِ دید و بازدیدِِ خواهر وبرادری....
چقدر آدم دوست داره
دور بشه انقدر که
همینجور آشناها
حتی اسمتم فراموش کنن...
"بابی انت و امی که خجالت دارد
ای همه ایل و تبارم به فدایِ تو حسین"
#دلم_ غربت_ خواست...
#صله ی_ رَحِم _کیلویی چند؟!
سبک مورد نظرتان را برای بازسازی انتخاب کنیددر اولین قدم باید ببینید که با چه خط مشی می خواهید دکوراسیون داخلی خانه تان را بازسازی کنید. به عبارتی باید بدانید که سبک مورد علاقه تان چیست. شاید در حال حاضر در خانه ای کلاسیک زندگی می کنید اما تمایل دارید بعد از بازسازی ساختمان خانه ای مدرن را تجربه کنید. این قدم مهم ترین قدم است چرا که شما را در انتخاب شرکت معماری مناسب این کار کمک می کند.
انتخاب فضاها برای بازسازی فضای منزلبعد از انتخاب سبک به ای
سبک مورد نظرتان را برای بازسازی انتخاب کنیددر
اولین قدم باید ببینید که با چه خط مشی می خواهید دکوراسیون داخلی خانه
تان را بازسازی کنید. به عبارتی باید بدانید که سبک مورد علاقه تان چیست.
شاید در حال حاضر در خانه ای کلاسیک زندگی می کنید اما تمایل دارید بعد از بازسازی ساختمان خانه ای مدرن را تجربه کنید. این قدم مهم ترین قدم است چرا که شما را در انتخاب شرکت معماری مناسب این کار کمک می کند.
انتخاب فضاها برای بازسازی فضای منزلبعد
از انتخاب سبک به
‏اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟شاید برای همینش می‌ارزید!استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانه‌اش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر ...
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیره‌ای ساکت و متروک فقط باید جدی‌تر بشوم.
 
بازرگانی در بغداد زندگی میکرد روزی از خانه به قصد بازار بیرون آمد غریبه ای را دید که با حیرت و تعجب او را می نگرد.
به سوی خانه بازگشت و توشه ای اندک فراهم نمود و سوار بر اسب راهی سامراء شد.
شب در سامِراء منزلی گرفت و خواست که استراحت کُند که عزرائیل به سراغش آمد و گفت می خواهم جانت را بگیرم.
بازرگان گفت : ای فرشته مرگ می دانم که چاره ای جز تسلیم در مقابلت ندارم اما پیش از آنکه جانم را بگیری سوالی دارم که می خواهم به آن جواب دهی و آنگاه تسلیم تو هس
به گزارش افکارنیوز، گو هارا، خواننده و بازیگر ۲۸ ساله محبوب کره‌ای در خانه‌اش در سئول پایتخت کره جنوبی مرده پیدا شد.
 اخبار چهره ها - پلیس منطقه گنگام سئول می‌گوید هنوز در حال تحقیق درباره علت مرگ او است. این خواننده و بازیگر اهل کره جنوبی که طرفدارانش او را هارا می‌نامیدند، عضو سابق گروه پاپ کره‌ای کارا بود. 
گروه کارا از جمله گروه‌های موسیقی پیشگام در ایجاد پدیده پاپ کره‌ای بود که جهان را فراگرفت. 
بازی‌ هارا در مجموعه تلویزیونی ک
دلم می خواست فدایت شوم دلم خیلی چیز ها می خواست ... مثلا یک لحظه دیدنت یک آرزوهایی هستند که نه به آنها می رسی و نه فراموش ات می شوند یعنی همان دق مرگ شدن کاش می شد بعضی واژه ها را معکوس معنا کرد همانگونه که تو وقتی خوشحالم ناگهان به فکرم می آیی و حالم را می گیری نامت هر چه هست اکتشاف منی از جهتی شبیه ماری کوری ام او رادیو اکتیو را کشف کرد کشفی که باعث مرگش شد و من تو را #الهام_ملک_محمدی
غیر از مواقعی که از خواب غش میکنم و در این حالت ممکن است هر حرفی، باید و نباید، از دهنم خارج شود باقی مواقع، موقع تغییر خط افکار، کاملا متوجه می شوم که دارم به خواب می روم. مثلا قبل از خواب به موجودی حیاب بانکی مان فکر میکنم و اینکه چقدر طول می کشد خانه دار شویم. بعد به این فکر میکنم که آنجا میتوانم هر کجای دیوار که دلم خواست را میخ بکوبم. بعد به این فکر میکنم که ۱۰ تا از آن بشقاب های دیواری زیبای دست ساز که توی فلان پیج اینستا دیده ام برای راهروی
شهر تبریز به واسطه رشادت های آزاد مردانی همچون ستارخان و علی مسیو در دوران انقلاب مشروطه نقش برجسته ای در تاریخ معاصر ایران دارد، به همین خاطر بازدید از خانه های باقی مانده از مشروطه خواهان که روزگاری محل تشکیل جلسات و ستاد جنگ بوده برای ما یاداوری میکند که این شهر بزرگ چه تاریخی را پشت سر گذاشته است.
خانه های تاریخی تبریز
موزه قاجار (خانه امیر نظام)
خانه تاریخی ستارخانموزه علی مسیوخانه بهنام (خانه قدکی)خانه مشروطه تبریزخانه حیدر زاده تبری
تصور کنید که در یک مهمانی خانگی حضور دارید وناراحت هستید، سردرد دارید و تصمیم می‌گیرید برای مدتی تنها در یک اتاق‌خواب استراحت کنید. عمه شما که می‌خواهد با شما صحبت کند، در این حال با عصبانیت به او می‌گوبید که فقط می‌خواهید تنها باشید، و او هم به خاطر رفتار بد شما به شما فشار می‌اورد.
ممکن است دفعه بعد که به سراغ شما می‌آید، این ناراحتی در دلتان مانده باشد و یا حتی ممکن است سر او جیغ بکشید. اما آیا شما با این کار احساس راحتی خواهید کرد؟ نه ،
خواب دیدم توی یک خانه‌ی خیلی بهم ریخته هستم. آدم‌های توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمی‌توانستم بنشینم. بعد یکی از دندان‌های خرد شد و من تکه‌هایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمی‌تواستم تکه‌های دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندان‌هایم کاملا خرد شد و من تکه‌هایش را تف کردم توی دستم. توی خانه می‌گشتم که خرده دندان‌ها را جایی دور بریزم ا
بنام خدا
اندر حکایت  آپدیت اندروید !! 
الان که این پست را می نویسم  مدت 6 ساعت است که گوشی  اندرویدی ام در حال آپدیت است !!!!!!
فقط درحال دانلود نرم افزار است و نه آپدیت به نسخه ی جدید اندروید !!
+
تا  الان 4 تا  آپدیت 800  مگابایتی دانلود شده ولی گویا نصب نشده و گوشی مدام ریستارت می شود و هربار اعلام می کند  که به دلیل قطعه شبکه ,  آپدیت ناتمام مانده است !! 
واقعا  اندروید  نفرت انگیزه . 
+
ویندوز  ام  آرزوست ! 
+
حالا هی از ریستارتهای مکرر  ویندوز 10  بن
امام ضمن حفظ آراستگی خود در خانه بر مرتب بودن ظاهرمرد در خانه اش تاکید می کرد.
پاکیزگی را از اخلاق پیامبران می شمرد.
وقتی می خواست میان مردم بیاید به سر و وضعش می رسید.
شانه:
مقید بود موهایش را شانه کند.سلیمان بن یحی می گوید:
یکی از روزها که امام رضا(ع) می خواست از خانه بیرون برود،شانه ای خواست و شروع کرد به شانه زدن به موهایش.سپس به من گفت:سلیمان،پدرم از پدران خود نقل کرده است که رسول خدا(ص)فرمود:هرکسی هفت بار موهای سر و صورتش را شانه بزند هرگز در
سقوط
قسمت دوم:درگیری
نویسنده امیر عباس رستمی
مایکل دم در ایستاده بود و در فکرش میگفت:《چرا انقدر لفت داد پس؟》ناگهان صدایی
از داخل خانه شنید و گفت:《خب بالاخره اومدش.》دنیل در خانه را باز کرد و بیرون آمد.
مایکل که او را عصبانی دید،گفت:
《میدونم عصبانی هستی ولی به مادرت گفتم که دیگه با خیال راحت بیایی بیرون و مجبور نباشی چیزی رو ازش مخفی
کنی.》وقتی حرف مایکل تمام شد،دنیل با خشم او را ُهل داد و گفت:《نخیر تو به همه چیز گند زدی رفت پی کارش.》
مای
روزنگار از 24آبان تا الان
سالگرد پدر را برگزار کردیم
بعد بنزین گران شد
آشوب شد، خانه ما در خیابانی قرار داشت که دو طرفش بسته شد و آتش روشن کرده بودند و صدای تیر تا پشت درهای خانه آمد.
وسایل مان را جمع کردیم، از خانه مان رفتیم. چند روز گذشت تا اوضاع آرام شد، برگشتیم.یکی از مهمان هایمان که پیشینه افسردگی داشت بعد از این اتفاقات دچار اختلال روانی شد، اوضاع روحیش بهم ریخت مدام جیغ میزد می خواست شب از خانه برود با یک سری آدم نا مرئی دست به یقه شده بود
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از رساندن بچه‌ها، رفتم بنزین بزنم. نمی‌دانم بعد از چند وقت؛ قطعا بیش از ۴ سال! چون از وقتی برگشته‌ایم قم، من بنزین نزده‌ام. همسر همیشه حواسش هست که ماشین را پر تحویلم بدهد. همیشه حواسش به همه چیز هست. این بار هم سفرش طولانی شد و خیالم را راحت کرد که حتی اگر چراغش هم روشن بشود، هنوز کیلومترها می‌رود. ولی من خیالم راحت نشد و حوصله کشیدن اضطراب جدیدی را با خودم نداشتم. 
پمپ‌بنزین اولی خیلی شلوغ بود؛ رفتم دومی ک
خب بریم سراغ معرفی یک کتاب:
تولستوی و مبل بنفش
نینا تصمیمی میگیرد یک سال هر روز یک کتاب بخواند. وقتی صفحات اول کتاب بودم با خودم گفتم چه کار سختی، هر روز یک کتاب را تمام
کردند یعنی هیچ وقت دیگه ای برای بقیه کارهایت نیست.اما نینا تمام یک سال کتاب خواند و حتی من را هم بیشتر از قبل عاشق کتاب 
کرد.
قبل از این کتاب، کتاب لذت خواندن در عصر حواس پرتی را خواندم و اینجا اعتراف میکنم که کتاب تولستوی و مبل بنفش دقیقا حرف های 
کتاب قبلی را زد اما جذاب تر و سا
چند ساعتی می‌شود که از من دور شده‌ای. از آغوشم که به دور نگرانی‌هایت تنگ می‌شد. از دست‌هایم که سرت را به سینه می‌فشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمی‌شدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفته‌ای من بیدارم و به تمام شب‌ها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم که پاره جانی و از من دور افتاده‌ای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شده
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : «چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :«چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
 
 
دل انسان همانند قلعه ای محکم و قوی از موادی  ساخته شده که هیچ انسانی نمی تواند وارد شود . شما می توانید با این مواد قلعه دلتان را محکم محکم نموده تا هیچ نیرویی نتواند وارد قلعه شود . 
وان مواد چیزی جز ....
خشم ،نفرت گله و شکایت ،غرور و کبر، تعصب ، بدبینی و... نیست 
فقط مواظب باشید در ان احساس خفگی نکنید . 
 
 
 
هرچه در دلتان دارید به خدا بگویید!
اگر میخواهید فوتبال بازی کنید، با خدا فوتبال بازی کنید که اگر توپ را به سمت او شوت کردید مادرش را برایتان نیاورد.
با خدا دعوا کنید که اگر خلقتان به هم ریخت و از کوره درفتید پدرش را برایتان نیاورد. 
ادامه مطلب
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
زن ها قلب خانه اند .. 
زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ...
 زن ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند.
زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند.
اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد، حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد، اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد، تمام اهل خانه را به غم کشیده است.
آری زن بودن دشوار است، خدا
پشت مانتیتور آیفون که می دیدمش دلم پر از شوق میشد
چادر سفیدم برمیداشتم یا مانتو روسری مینداختم روی شانه و سرم و میدویدم به استقبال در راه پله ها...
به ندرت پیش می آمد در خانه منتظر باشم تا رسیدنش.
آدمها مگر چند ساعت از خانه دور می مانند. اما برگشتنش برگشتنِ "خانه" به "خانه" بود.
شما وقتی دلتان می‌گیرد چکار میکنید؟ من خیلی وقت است هرموقع دلم می‌گیرد یک لیوان عرق نعنا را سر می‌کشم. دلم باز می‌شود.
جدای از جدی خیلی وقت است که آدم دیگری شده‌ام...
هروقت دیدید ستاره این وبلاگ زود به زود روشن میشه یعنی اوضاع خوب نیست.
وحشتناک ترین قسمت زندگی همینجاست که آدم نتونه با خودش روراست باشه.
میرم بازم یه لیوان عرق نعنا بخورم.
اینقدر به خودتان مطمئن نباشید ...یک روز دقیقا وقتی با عجله به سمت مترو میروید یا سرتان را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده ایدیا حتی وسط کلاس هایِ درسی درست موقعی که استاد قانون چندم نیوتون را بیان میکند یکی میاید و دلتان را میبرد بدون اینکه اصلا خودتان فهمیده باشید ...نه اینکه بیاید بگوید "ببین فلانی من عاشقت شده ام و میدانم تو هم دوستم داری" اتفاقا از بدِ حادثه اصلا روحش هم خبر ندارد که شما تمامِ شبانه روز را با یاد لبخندش میگذرانید ...افتضاح تر از ا
اینقدر به خودتان مطمئن نباشید ...یک روز دقیقا وقتی با عجله به سمت مترو میروید یا سرتان را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده ایدیا حتی وسط کلاس هایِ درسی درست موقعی که استاد قانون چندم نیوتون را بیان میکند یکی میاید و دلتان را میبرد بدون اینکه اصلا خودتان فهمیده باشید ...نه اینکه بیاید بگوید "ببین فلانی من عاشقت شده ام و میدانم تو هم دوستم داری" اتفاقا از بدِ حادثه اصلا روحش هم خبر ندارد که شما تمامِ شبانه روز را با یاد لبخندش میگذرانید ...افتضاح تر از ا
، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آ
خانه هوشمند چیست؟ویکی پدیا، درباره اینکه خانه هوشمند چیست و اتوماسیون خانگی یعنی چه، اینطور می نویسد که:
«خانه هوشمند یک فناوری نوظهور و در حال گسترش است. خانه هوشمند در پایین‌ترین سطح خود می‌تواند به همهٔ خدماتی اشاره داشته باشد که بدون دخالت صاحب‌خانه عملی را در محیط خانه اجرا می‌کنند»
چیزی متوجه شدید؟!بله، قرارمان سرجای خودش باقی ست. قرار است به زبان ساده با شما درباره هوشمند سازی صحبت کنیم و بگوییم که خانه هوشمند چیست ؟
پس بی خیال وی
 و خدا فریاد تشنه ی زمین را شنید                                 مهری کیانوش راد، اهواز          
سال ها رمین از بی آبی رنج می برد ، رودها خشکیدند، ریزگردها در فضای برهوت خوزستان به جولان در آمدند و زمین 
فراموش کرد؛ طعم آب را و مردم یادشان رفت؛ مسیر آب را  .
 کسانی که باید به فکر زمین و مردم باشند ؛ هر دو را فراموش کردند.
خوزستانی را که در رگ های خود ، با طلای سیاه خود؛ حیات را به ایران هدیه می کرد؛ فراموش کردند.
در بستر آب خانه ساختند و به شادی خشکی ز
این روزها میزهای دو نفره حالشان خیلی خوب نیست چشم انتظاری می کشند برای لحظه لحظه های با هم بودن هامان؛حالا راه دوری نرویم نمی گویم دوتا عاشق پشتشان بنشینند همین با رفقا نشستن ها پشت شان، یک هات شاکلت (شکلات داغ) سفارش دادن ها و لحظاتی در کنار هم خندیدنباور کنید این روزها حتی این میزها که جنس شان از چوب است دلشان برای مان تنگ‌شده چه برسد به ماها که آدمیم❤️الهی حال دلتان خوش.پ.ن: ما که این روزها خانه نشینیم و الحمدلله  این روزها هم میگذره و ما
روزی روزگاری، پادشاهی می خواست شوهر مناسبی برای دختر خود پیدا کند. از این رو یک دوره مسابقه بین شوالیه ها برگزار کرد تا لایق ترین شوالیه را به عنوان داماد خود برگزیند. شوالیه ها مسابقات و مبارزات بسیاری انجام دادند و در نهایت تنها دو شوالیه باقی ماندند که یک نفر از آن ها می توانست شوهر دختر پادشاه باشد. در نتیجه پادشاه به دو شوالیه دستور داد که سوار بر اسب هایشان به سمت دریاچه بتازند و هر کسی که دیرتر برگردد همسر دختر او خواهد بود.
شوالیه ها خ
مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه ها را کفاف نمی کرد. همین دیروز با مادرش دعوایش شد. فریاد زد: می گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد هال شد. همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود: "امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه های بالای شهر کلفتی می کنم. دوست ند
من با دیگران فرق دارم!
➕شما فکر میکنید تمام خیانتکاران با هدف خیانت به همسرشان وارد رابطه ای دیگر شده اند؟
 نه ابدا
➖ خیانت معمولا از جایی شروع میشه که تصورش را هم نمیکنید از یک دردودل ساده با همکارتان، دوست دوران مدرسه ،همسر دوست صمیمی و ... اول فکر میکنید چقدر خوب درکتان میکند،بعد فکر میکنید به عنوان یک انسان با او نزدیکی فکری دارید،به مرور دلتان می خواهد بیشتر با او صحبت کنید چون حرفهای او روی شما تاثیر دیگری داردو فقط وقتی با او صحبت میک
طی روند جالبی امروز باعث شد اینجا رو ببینم. ایستگاه علی آباده. خیلی حس جذابی برام داشت این منظره. دلم می‌خواست بشینم‌ نگاش کنم و فکر کنم به تموم قطارایی که سوارشون می‌شیم تا ما رو به ایستگاهی که می‌خوایم برسونن، به قطارایی که دیر بهشون می‌رسیم، به قطارایی که زود بهشون می‌رسیم، به قطارایی که توش عذاب می‌کشیم، به قطارایی که توش از ته دل می‌خندیم، به قطارایی که مجبوریم سوارشون بشیم، به قطارایی که به خواست خودمون سوارشون می‌شیم، به قطارای
شهریور سال قبل بود و من کارورز بهداشت...نرم نرمک شروع کرده بودم به خوندن و یادمه در حال خوندن اطفال بودم...با دوستم قرار گذاشته بودیم دوتایی بریم شمال و من چقدر برای این مسافرت ذوق داشتم.دم آخر اتفاقاتی رُخ داد و مقصد ما علی رغم میل من به مشهد تغییر جهت داد...خیلی توی ذوقم خورد...با خودم میگفتم من چندبار رفتم مشهد ولی کلی از جاهای قشنگ استاهای شمالی رو ندیدم که دلم میخواد ببینم...
خلاصه ما با لب و لوچه ی کج راهی مشهد شدیم...موقع زیارت به دلم اُفتاد ک
شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر م
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
دلت ویلا می خواهد کنار دریا می خواهد، دلت ماشین شاسی بلند می خواهد، سفر خارج، انگشتری با جواهر چند قیراطی می خواهد، دلت دانشگاه فلان، کار آن چنان، خانه بهمان می خواهد، دلت می خواهد وقتی از مدرسه به خانه رسیده ای مامان خانمت غذای مورد علاقه ات را پخته باشد، دلت کوله گلگلی می خواهد، یا بند کفشی می خواهد که بتوانی با رنگ روسری یا دکمه لباست ست کنی، دلت خوابی شیرین می خواهد، دلت کمی آرامش، یا تا همیشه سلامتی می خواهد، اصلا دلت چیزهای خیلی خیل
سال دارد نو می شود و حالم بد نیست. عجیب ترین اتفاق سال همین است. عمری بود روزها می رفت و می آمد و آتش دلم همه ی نو شدن ها را می سوزاند و خاکستر می کرد. حالا اما کسی روی دلم مرحم گذاشته. نمی شود به عقب برگشت. نمی شود آب ریخته بر خاک را جمع کرد. درسم را خوب یاد گرفته ام. 
اگر قرار نیست باشید، اگر نمی خواهید بمانید، اگر نمی توانید ادامه دهید، این زندگی شماست. و زندگی آنقدر کوتاه است که حق داشته باشید دلتان نخواهد زنجیر شوید. فقط شما را به خدا، آدم ها را
1 - سوارِ هر خودرویی که ادعا کرد تاکسی‌تلفنی است نشوید.
2 - اگر بعد از مدرسه و کلاس و باشگاه، منتظر پدر و مادر هستید اما شخصی از راه رسید و گفت از طرف مامان و بابا به دنبالتان آمده، حتی اگر آشنای خانوادگی بود، همراهش نروید.
3 - اگر  خانم یا آقای سالمندی از شما کمک خواست تا خریدهایش را برایش ببرید، فقط تا نزدیک در همراهی‌اش کنید، هرگز داخل ساختمان یا خانه نروید و سریع به خانه برگردید.
4 - اگر بیرون از خانه‌ هستید و شخصی، غریبه یا آشنا، پیشنهاد داد
تصور کنید که در یک مهمانی خانگی حضور دارید وناراحت هستید، سردرد دارید و تصمیم می‌گیرید برای مدتی تنها در یک اتاق‌خواب استراحت کنید. عمه شما که می‌خواهد با شما صحبت کند، در این حال با عصبانیت به او می‌گوبید که فقط می‌خواهید تنها باشید، و او هم به خاطر رفتار بد شما به شما فشار می‌اورد.
ممکن است دفعه بعد که به سراغ شما می‌آید، این ناراحتی در دلتان مانده باشد و یا حتی ممکن است سر او جیغ بکشید. اما آیا شما با این کار احساس راحتی خواهید کرد؟ نه ،
تصور کنید که در یک مهمانی خانگی حضور دارید وناراحت هستید، سردرد دارید و تصمیم می‌گیرید برای مدتی تنها در یک اتاق‌خواب استراحت کنید. عمه شما که می‌خواهد با شما صحبت کند، در این حال با عصبانیت به او می‌گوبید که فقط می‌خواهید تنها باشید، و او هم به خاطر رفتار بد شما به شما فشار می‌اورد.
ممکن است دفعه بعد که به سراغ شما می‌آید، این ناراحتی در دلتان مانده باشد و یا حتی ممکن است سر او جیغ بکشید. اما آیا شما با این کار احساس راحتی خواهید کرد؟ نه ،
تمام دیروز رویای فرار از شهرنشینی و رهایی همراهم بود.تمام دیروز دلم می خواست چنار* بمانم، فارغ از هر هیاهو  سهراب بخوانم و عطرش را حس کنم.دیروز مهمان دوستی در روستای دور و سبزی اطراف کاشان بودم. روستایی پر از سبزینگی و بوی صمیمی که بعد از مدت ها توانست روحم را آرام کند. انگار به جایی که باید بازگشته بودم.بوی کاه گلبوی نان محلی و آتشبوی حیوانبوی سبزینگیدرخت های تنومند سبز  که هرکدام پر از راز و قصه بودند. و آدم های قشنگ و ساده پر از راز و رمز
ای
آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج‌آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم... » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونه‌ام داره خراب میشه؟» و هرچه دل
 
تازه وارد کلاس دوم شده بودم هنوز تصور و باورم از دنیا کودکانه  بود. مادر هرسال در حیاط خانه نیلوفر می‌کاشت. نیلوفر ما آن‌قدر قد می‌کشید که برادرم یک نخ به بوته نیلوفر وسر دیگر آن را به پایه ی  آنتن پشت بام می‌بست. البته که هرگز نیلوفر ما تا پشت بام نمی‌رسید و فصل عمرش سر می‌آمد. اما حیات خانه ما را خیلی زیبا می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم خدا در آسمان‌هاست و چون قد نیلوفر ما خیلی از من بلندتر بود از هرکس و هرچیز که ناراحت می‌شوم و یا هر وقت
فقط توانست صدای شلیک را بشنود . گلوله از دهانه تفنگ رها شد و رقصان به سمتش می آمد! 
خواست سر بگرداند. احتمالا دیر شده بود. 
روبرویش هنوز چیزهایی بود که می دید. جدول پر از خانه ی خالی هفته های باقی مانده عمرش! 
هر هفته که از عمرش گذشته بود، یک خانه را سیاه کرده بود. 
چه کسی فکر می کرد دو سوم خانه ها حالا باید احتمالا خالی بماند؟ 
گلوله نزدیک تر می شد. 
باید چه می کرد؟ 
سریع شروع می کرد به دویدن؟ چقدر می ت
یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش می‌خواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباس‌های تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان می‌خواهد می‌توانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان می‌خواهد با شیر قهوه‌ی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کرده‌اید را تم
به آدما ارزش بدیمو برامون اهمیت داشته باشن
اینطوری نباشه که هر وقت دلمون خواست بیاییم
هر وقت دلمون خواست بریم
این نشانه بی ادبی است :// 
گفتن یه جمله باعث میشه 
شخص مقابلمون از انتظار 
از نگرانی در بیاد  بتونه به زندگی عادی اش ادامه بده
تو عشق هم اونایی که کات میکنن خیلی بهتر کنار میان
تا اونایی که یکی از طرفین یکهویی بدون هیچ حرف و حدیثی و اینا میزاره میره و گم میشه
مرسی
اه
حکایت واقعی 
✍️در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبو
کانال ما در سروش #مثبت_دیدن ➕ ツ  یاد بگیرید محکم بودن را،قوی بودن را،کوه و سنگ بودن را،لازمتان می‌شود برای وقت‌هایی که آدم‌های زندگیتان دستشان می‌رود روی نقطه ضعفتان و دلتان را بند می‌کنند به نبودنشان...یاد بگیرید که هیچ جای زندگی ‌جواب محبت‌هایتان چیزی نمی‌شود که شما می‌خواهید...از من به شما نصیحت! قوی بودن را یاد بگیرید برای تمام روزهایی که قرار است تنتان بلرزد از آدم‌هایی که قلبتان می‌لرزانند..
تصور کنید که در یک مهمانی خانگی حضور دارید وناراحت هستید، سردرد دارید و تصمیم می‌گیرید برای مدتی تنها در یک اتاق‌خواب استراحت کنید. عمه شما که می‌خواهد با شما صحبت کند، در این حال با عصبانیت به او می‌گوبید که فقط می‌خواهید تنها باشید، و او هم به خاطر رفتار بد شما به شما فشار می‌اورد.
ممکن است دفعه بعد که به سراغ شما می‌آید، این ناراحتی در دلتان مانده باشد و یا حتی ممکن است سر او جیغ بکشید. اما آیا شما با این کار احساس راحتی خواهید کرد؟ نه ،
چه قدر #خوب است که:#دوست باشیم و دوست بداریم، همه دوستانی که دوست میدارند تا با ما دوست باشند...سکوت نکنیم، بگوییم #بخندیم... اخر انها را جز ما دگر چه #امیدی است جز خدا و ما؟ وانها #مسرور اگر ما گوشه چشمی بیندازیم به آنها...نه... اشتباه نکن... #گدایی_محبت نمیکنند؛ سرمان #منت مینهند، وگرنه چه کسی محتاج خلق بی سر و پای خدای تمام اراده و سر است؟ یا دریای تمام قد #خروش مگر مُرد از بی بارانی؟ ...دلتان شاد و لبتان خندان به این دنیای پست تمام بغض و نفرت..._____________
به گزارش سایت تفریحی چفچفک برگرفته از روزیاتو : شاید برایتان پیش آمده باشد که دلتان خواسته باشد بدانید اگر چشم هایتان رنگ دیگری، مثلاً یک رنگ روشن تر یا تیره تر داشت، چه شکلی می شدید. اما کمتر کسی می داند عواملی هست که می توانند رنگ عنبیه ی چشم های ما را تغییر دهند. در ادامه با چیزهایی آشنا خواهیم شد که می توانند روی رنگ چشم ها تأثیر بگذارند.
ادامه مطلب
#سوره_اسراء آیه ۸۰
وَ قُل رَبِّ اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقٍ وَ اَخرِجنی مُخرَجَ صِدق
و بگو پروردگارا! مرا با ورودی نیکو و صادقانه وارد (کارها) کن و با خروجی نیکو بیرون آر و برای من از پیش خودت سلطه و برهانی نیرومند قرار ده.
 تفسیر_و_توضیح
امام حسن عسکری(ع) می‌فرماید: همه پلیدی‌ها را در خانه‌ای نهادند و کلید آن، دروغ است.
 1⃣بسیاری از بدبختی هایی که امروز می‌بینیم دامن‌گیر اقوام و ملت ها شده انحراف از همین اصل است. گاهی پایه اصلی کارشان بر اساس در
عشق جوان به دختر پادشاهجوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت...مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت،به او گفت:پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!!جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او
هیچ کس برای من نبود و نموند. هر کسی تا خودش خواست بود و موند. چون خودش خواست بود و موند. من این وسط یه بهانه بودم و این بودن و موندن موقت هم چیزی بود برا بریدن بهانه های من. 
دیگه هیچ کس رو راه نمیدم. هیچ کس رو... 
قلبم از شدت غصه درد میکنه. خیلی دل خونم. خیلی از همه آدما ناراحتم. همه ی همشون. بدون استثناء... 
حالم بده و اینجا موقتا تعطیله. این موقتا شاید یه ساعت بشه شاید یک سال شاید یک عمر...
+ دلم برای دلم میسوزه... :(
 و خدا فریاد تشنه ی زمین را شنید                                 مهری کیانوش راد، اهواز  98        
سال ها رمین از بی آبی رنج می برد ، رودها خشکیدند، ریزگردها در فضای برهوت خوزستان به جولان در آمدند و زمین 
فراموش کرد؛ طعم آب را و مردم یادشان رفت؛ مسیر آب را  .
 کسانی که باید به فکر زمین و مردم باشند ؛ هر دو را فراموش کردند.
خوزستان فراموش شد.
خوزستانی که زخم جنگ را بر پیکر خود داشت و بالاتر از قهرمانی که کریمانه از خود گذشت تا ایران حفظ شود ؛فراموش شد.
 
اول بزارید ماجرای خانه ی نور رو براتون بگم یه روزی توی شهرم دنبال خانه ی نور میگشتم، مثل قصه ها بود توی بازار از مغازه دارا و رهگذرا پرسیدم خانه ی نور کجاست؟ خب خیلی هاشون مثل الان شما، با تعجب بهم نگاه میکردن، یکیشون که مغازه ش سر کوچه ی خانه ی نور بود، بهم نشونش داد
ادامه دارد...
گویند حاتم طایی برادری داشت بنام خاتم طایی. برخلاف حاتم، خاتم نه هنری داشت، نه ذوقی نه سخاوتی اما تا دلتان بخواهد خودبزرگ‌بین و تشنه آوازه و شهرتی مانند برادرش بود و از حسادت چشم دیدن موفقیت‌های برادرش را نداشت.
ادامه مطلب
چه قدر #خوب است که:#دوست باشیم و دوست بداریم، همه دوستانی که دوست میدارند تا با ما دوست باشند...سکوت نکنیم، بگوییم #بخندیم... اخر انها را جز ما دگر چه #امیدی است جز خدا و ما؟ وانها #مسرور اگر ما گوشه چشمی بیندازیم به آنها...نه... اشتباه نکن... #گدایی_محبت نمیکنند؛ سرمان #منت مینهند، وگرنه چه کسی محتاج خلق بی سر و پای خدای تمام اراده و سر است؟ یا دریای تمام قد #خروش مگر مُرد از بی بارانی؟ ...دلتان شاد و لبتان خندان به این دنیای پست تمام بغض و نفرت..._____________
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».
 
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم... لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».
 
کل سال یک طرف  و روز اول عید و خانه ی باباجان هم یک طرف....
من شش تا عمو دارم و همه یمان خانه هایمان با یک دریچه به هم راه داشت و نیازی نبود از کوچه به خانه ی هم برویم...
سال که تحویل می شد یک آن میدیدی پسرها از در و دیوار دارند میریزن توی خانه ی ما که بعد از آنجا بدو بدو بروند خانه ی بابا جان
دخترها هم پشت بندشان ..
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها